سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 به مناسبت پلاک

باسمه رب الشهداء والصدیقین

شهید منوچهر مدق

 

جنگ تمام شد و مرد به شهر بازگشت با تنی خسته و زخم هایی که آرام آرام خود را نشان میداد،زخم هایی که میخواست سالهای سخت ماندن را کوتاه کند

اما زندگی درکار دیگری بود....


| نوشته شده توسط پر پرواز در جمعه 85/12/18 و ساعت 3:49 صبح | نظرات دیگران()
 کلاه برداری به سبک زیارتی

خانومه:سلام مادر جون.

(کسی که حالش خیلی گرفته شده و منتظر یه معجزس): جانم

 خانومه:مادر جون من میخوام برم زیارت حضرت زینب(ع) اگه کاریش داری به من بگو تا بهش بگم.

طرف(انگار معجزه ای که منتظرش بوده اتفاق افتاده. زود دستشو میبره تو کیفش که قلم و کاغذ برداره اما یادش میاد که کیفشو دزدیدن)نا امیدانه رو میکنه به خانومه و میگه: بهش میگی؟

خانومه: مادر جون اگه نذری، چیزی، پولی داری بده تا بندازم واست تو ضریح.

طرف :(که هنوز دوزاریش جا نیفتاده و هنوز توحال خودشه): نمیشه بدون پول حاجت خواست.

خانومه: نه مادر جون مگه اشکنه بی روغن مزه داره.

طرف: (هاج و واج): مگه اونایی که پول ندارن حاجتشونو نمی گیرن؟

خانومه:(با یه پوز خند معنی دار) چرا میشه.خدا حاجتتو یه جای دیگه بده.

طرف:( با خودش زمزمه میکنه): روغن .....پول ...حاجت....اشکنه..

 انگا ر دوباره حالش گرفته شده بودL L


| نوشته شده توسط پر پرواز در دوشنبه 85/12/7 و ساعت 9:39 عصر | نظرات دیگران()
 خیلی حالت گرفتس نه؟

داره کیف میکنه که اینجوری حالتو گرفته.

تاحالا شده که سر از کاراش در نیاری و از بدنیا اومدنت پشیمون شی.

من چی؟معلومه. خیلی شده.

اما از قیافه خودم تو اون لحظه خندم میگیره شایدم...خوب بگذریم .

مثل خیلی روزای دیگه روزمو با زیارت عاشورا شروع کرده بودم میگن وقتی میخونیش باید منتظر امتحانای سخت باشی .خوب ماهم خوندیم و گفتیم جگر شیر نداری سفر عشق مکن و...

در یه روز دل انگیز زمستانی :

کلی خوشحال بودم که بعد یه هفته مطلبای تایپیمو تموم کردم .منتظر کانکت شدن بودم که یه دفه سیستم هنگ کرد و تموم مطالبم به ارواح طیبه پیوست....

هنوز توی شوک بودم که یه بنده خدایی زنگ زد و حالمو گرفت و التماس دعا گفت. رفتم حرم تا دلم واشه...

رفته بودم تو حال که یه خانومی جلوم ظاهر شد و گیر داد که اره خواهرزیارت نامه میخوای یانه؟ منم گفتم نه خواهر...

از ذهنم گذشت که نکنه قصدی داره که اینقدر گیر داده به من ...از خودم بدم اومد و بخاطر سو ظنم توبه کردم...یه لحظه وقتی خانومه ا ز جلوم گذشت دیدم کیفم نیست؟ جا خوردم باورم نمیشد خانومی که الان جلوی منه دزده....شوکه شده بودم کنار ضریح امام رضا(ع)....

هرچی بیشتر گشتیم کمتر پیدا کردیم. عجب رویی داشت به همراه که زنگ میزدیم صدای مادر بزرگشو در می آورد

تموم جزوه های یه ترم کلاس،تموم تلفنام،کتابم، از همه مهمتر شهید باکری ،.....ته مونده حقوقم،همراهم....خداپدر و مادرش رو بیامرزه .....

البته تا آخر شب هنوز خیلی مونده بود ومن هم چنان منتظر بودم…


| نوشته شده توسط پر پرواز در دوشنبه 85/12/7 و ساعت 9:21 عصر | نظرات دیگران()
   1   2      >
 
بالا